:T.V
قوطیِ ابله سازی*
...............................................................................................................
*قوطی ابله سازی تعبیری ست که«نیل پُستمن»در خصوص
تلوزیون به کار برده وزبان زد شده است(ن.گ:گزارش صفحه پیش)
*********************************************************
گرچه دنیادل سنگی دارد
زندگی حال قشنگی دارد
اگر این شیشه ی جادو برود
و اگراین «من وتو» :« ما »بشود
غولِ این شیشه قفس خواهدشد
زندگی باز ملس خواهدشد
غول این شیشه «توهُّم »بازی ست
«تی.وی»:قوطیِ ابله سازی ست
پای تی.وی همه جمعند وتک اند
درتوهُّم همگی مشترک اند
سرشان گرم ،ولی دلها سرد
عین آتش! توببین بعد چه کرد ! [ 1]
این درون پوک ترین آبادی ست
شهرِجبّارترین آزادی ست...
کیشِ این آینه ماتت نکند!
دست در ذات وصفاتت نکند!
نکند غاطیِ قوطی بشوی!
پیش این آینه طوطی بشوی!
سِحرِاین سامریان توخالی ست
پیشرفتش توببین پوشالی ست!
وای از صنعتِ این خر دجّال
آه ازمعنیِ این «دی جی تال»
پیشرفتی که به پستی دارد
جنگ ها با دل هستی دارد
بدهد دانش وتفسیری چند
هستی ات را بخرد سیری چند؟
فکرها گرچه کمی باز شده
خودِ این هم غلط انداز شده
بله! اخبار وعلومی دارد
اطلاعات عمومی دارد
زهر در کام ِشکر پرورده
چشم را حُقّه ی افیون کرده
اولش مست هنر خواهد کرد
بعد،البته که خر خواهد کرد
(دور از جان شما البتّه!
من به قربان شما البته)...
*******
**
ای شکر خورده ترین طوطی ها!
چه خبر هست در این قوطی ها؟
لنگ وعلاّف جهانی تا کی؟
بی خبر از خودمانی تا کی؟
تاکی افسونِ توهّم سازان؟
آلت دست نظر پردازان؟
آخر این جامِ جهان بین دلِ ماست
غول این شیشه کجا قابل ماست؟
حیفِ این دل! چقدَر آلایش؟
خسته شد چشم تو ازآرایش
آی مردم! ملکوت است این دل!
سخت محتاج سکوت است این دل
پس چرا ما حپروتش کردیم؟
به فسونی برَهوتش کردیم
عمر بگذشت چنان فروردین
آه از برزخِ ما بعد از این
سال تاسال دریغ از سریال
خرِدجال ـ امان ازدجال
ذهن ها مرکبِ این بی کاراست
این دقیقا خودِ«استحمار» است
غافل از حالِ خودت گرداند
خرِ او اسبِ تورا می راند!
فکرت افزون شد وعقلت کم شد
مثَلِ «قابله ی رستم » شد*
چون تورا عبدِ خودش کرد به وَهم
بت پرستیِ مدرن است بفهم!
................................................................................................................................................
[1] آتش ارچه سرخ روشد درشرر تو زفعل او سیه کاری نگر
( جلال الدین مولوی)
*وقتزاییدن رستـــــــــم ،ماما پنجه درپنجه ی رستم شد تا :
به برونش بکَشد پنجه به دست ناگهان دید خودش در رحم است!
***
سِحرِ فرعونِ توهّم دیدی؟
چشم و همچشمیِ مردم دیدی؟
دیدی این شیشه چه شومی آورد؟
چه به فرهنگ عمومی آ ورد!
«اطلاعات عمومی» دیدی!؟
مرگ برسنّت بومی دیدی؟
خوشی وخویشیِ فامیلان کو؟
شادیِ واقعیِ انسان کو؟
حرمت موی سپیدی داریم؟
خود به آ ینده امیدی داریم!؟
«ارتباطات» ببین دورت کرد!
«اطلاعات» ببین کورت کرد!
رشد فرهنگ طلاقی تاکی؟
این همه کور اجاقی تا کی؟
برکت ازخانه روان شد مردم!
زندگی برگ خزان شد مردم!
ازکجا آمده این سردی ها؟
پس کجا رفت جوانمردی ها!؟
این همه عاری وننگی خوب است؟
باز بشقاب فرنگی خوب است؟.....
همگی علت وهم معلولیم
به خدا تک تک مان مسؤلیم
********
گرچه امواج بدی می بارد
خودمان هم تنِ مان.........
خودمان اهل تجمل شده ایم
بنده ی وهم و تخیل شده ایم
خودمان ریشه ی خود گم کردیم
میزبانی به تهاجم کردیم
گرفلان حزب،فلان بدعت کرد
دل ما زود چرا بیعت کرد؟
خودمان کوه نبودیم آ ن جا
حزب نستوه نبودیم آن جا
خودمان عافیت اندیش شدیم
شیر بودیم ولی میش شدیم
نه که ازجنگ وجهان ترسیدیم !
خودمان ازخودمان لرزیدیم
ازخودِماست که بر ما آمد
در نبستیم که سرما آمد
خودمان سبک خود این سان کردیم
تا نسیمی شد وطوفان کردیم
نقدمان صرف گرفتاری شد
دخل مان خرج بدهکاری شد
دختران مصرف شان بالا رفت
دل آقاپسران هم وارفت
چونکه سودای توهّم داریم
دنده مان نرم،تورّم داریم *
...................
مابدی کرده ولی بیداریم
ملت خوب ونجیبی داریم
این بدیها بدیِ دوران بود
بیشتر گردنِ مسؤلان بود
پیری از چهره عیان گشت وچروک
ضمنِ«اَلناسُ علی دین ِمُلوک»....بماند فعلا /مشکات آبان1393
.......................................................................
*لطفامثنوی های«عصربد»و«آه بانو» را هم که درهمین فضاسروده شده ،ملاحظه
کرده واز ارسال نقد ونظر ارزشمندخودتان هم دریغ نفرمایید
اگرکسی بخواهد اندیشه ی مرکزی وکانون دغدغه های این بنده را در یک متن کوتاه، بررسی کند؛ این مثنوی را با تامل وشکیبایی مطالعه کند:
دردما این است ای دردآشنا...
*رهزنان در اصفهان درتاختند
جوی خون درزنده رود انداختند
آتشی در کوی و در برزن زدند
مردمان را دمبهدم گردن زدند
هم در این آشفته بازاران تیز
خانهدزدان سر برآوردند نیز
یعنی از آن شهرِ دشمنسوخته
شد چراغ دزدَکان افروخته
قتل و غارت سیلِ سرقت یکطرف
قصه ی باغ حکومت یکطرف:
بود در باغ حکومت پشت شهر
مجلس شاهنشه و اَعلام دهر
عالمانی فارغ از هر عالَمی
هورقلیایی، نهان از هر غمی
هر یکی اظهار فضلی مینمود
باب علمی در فروعی میگشود
تا شفیقی آمد از در ناگهان
در میانِ محفل دانشوران
مو پریشانی، گریبانپارهای
آشیانآشوب آتشکارهای
که چه بنشستید ای اَعلام دهر؟
خیل «طرّاران» چنان کردند شهر
گر شما را نیست پروای عوام
هم سر خود را بگیرید ای کرام
هان بیندیشید کاین بد ابتلاست
ساعتی دیگر که نوبت بر شماست!
این بگفت و خاک بر سر کرد و رفت
آنچنان را آنچنانتر کرد و رفت!...
آن ادیب از ابتدای آن خبر
گفت: ما را هست بحثی در« طَرَر»
تا ندانی مصدر طرّار چیست
خود ندانی معنی این کار چیست
چون لغت وحی است و بی فقهُالّلغه
حکمتی هرگز نگردد بالغه
گر چه ما را همدلی باید به دست
همدلی بی همزبانی مشکل است
چون زبان و واژه واکاوی شود
زود تنقیح و تفاهم سرزند
و آن یکی که خود فقیهی خبره بود
گفت ما را بحث مصدر نیست سود
بلکه باید گفت از شرع مبین
قطع باید کرد دست مفسدین
یاغیان را مرگ باید بیامان
حدّسرقت نیز در قرآن بخوان
لیک اینجا شُبهتی هم مطرح است:
از کجا باید جدا سازیم دست؟!
همچنین باید بدانی مستند
چندمین بار است دزدی میکند!؟
ای برادر صد شقوق و مسألَه
هست در احکام دین زین فَعْلَلَه
تا نداند حاکمی حدّ و حدود
در قضا دستی نمیباید گشود
عالمان هر یک به قولی و نظر
هر یکی در فکر و فتوایی دگر
تا که روشنفکر علمُ الاجتماع
بانک برزد: هین چه وقت این صداع؟!
ای شما در حدّ و مصدر تاخته
فرق علم و عین را نشناخته
بس کنید از مصدر و حدّ و حدود
بل بگویید علّت دزدان چه بود!؟
علّتش فقر است یا جور و دغل
از حکومت خود بجویید این علل
چون وزیران بد وزارت میکنند
مردمان از جوع، غارت میکنند
تا نباشند این وزیران مردمی
هست در این مردمان نامردمی
پس وزیران علّت این دزدیاند
پادشاها دست این دزدان ببند!
فلسفی چون بحث در« علّت» رسید
گفت بحث علّت از من بشنوید!
بحث علّت اکتشاف عقلی است
بحث عقلی کی چو بحث نقلی است
بحث «اَسفار» است و چندین جلدناب
کار هر خر نیست حمل این کتاب
ای که گویی از شرور و از حدود
سرّ ماهیت نمیدانی چه سود؟
چیست ماهیت؟ سراسر اعتبار
منشا جهل است و فقر و کارزار
گفت مولانا فلاطون حکیم :
از جهالت باشد این شرِّ عدیم
فاش میگویم که شر معلول نیست
بلکه معدوم است، پس مسئول نیست!
هر کجا جهلیست، خود نقصان بوَد
نقصها را در عدم بنیان بوَد
چونکه جوهر از عَرَض نشناختیم
جوهر خود در عَرَضها باختیم
جوهر انسان اگر جولان زند
نقص و جهل و شرّ عالم برکَند...
دیگری بود اهل علم طبِّ تن
گفت این نقص است اما از بدن
همچنین«جوهر» که گفتی ای حکیم
در مزاج آدمی گردد قویم
جان رهین جسم و تن رهن مزاج
پس «مزاج »است اولین شرط علاج
ملک تن را کاین دماغ آشفتگیست
شاهِ فکرت را سر تدبیر نیست
هر بدی را ،هردَدی را غالبا
می شود درمان کنیم از راه تن...
آن منجّم گفت کای یاران غار
از نجوم است این نحوس بیشمار
آدمی گر سر به سر اندیشه است
لیک هر اندیشه را صد ریشه است
جستهایم این ریشهها را تک به تک
در کجا؟ در مزرع سبز فلک
این زمین گوی است و چوگانش سماست
فکرتِ ما کاه و گردون کهرباست
جزر و مدّ ماه را کاین حاصل است
جان و تن کی سختتر زآب و گِل است؟
در نهاد آدمی هم جزر و مد
از زمین و کهکشان هر دم رسد
اینک از اصلاح نومیدیم ما
زیج و اُسطرلاب را دیدیم ما
چونکه امسالِ شما مرّیخی است
«دَور و کَور» است این و این تاریخی است
پنجه در خون کرده مریخ مهیب
الفراق از نحسیِ «کَفُّ الخَضیب»..
بود آنجا یک حکیم اشعری
گفت این جبر است و باید بگذری!
«ما همه شیران ولی شیر علَم
حمله شان ازباد باشد دم به دم»
پس گریبانش گرفت آن معتزل
گفت ای جبری! توگبری یحتمل
تا نجنبانی شکنبه ی ده تُنی
هر خیانت را به حق نسبت کنی؟
تو نه جبری ،توهمان گبری کنون
که شریک گرگ وهر ببری کنون
پس بگفتش آن حکیم جبر گو:
این حکایت را تو ازآیینه جو!
ای که بر من نسبتِ بدمی کنی
من همان آیینه ام،ردّ می کنی؟!
معتزل گفت :این حکایت حال توست
چون توکردی این چنین باحق نخست...
و آن دگر صوفیوشی بود و خموش
گفت بگذارید این هوش و خروش
دست حق است این، نه جبر و اختیار
تیغ میبارد ز دستش گو ببار!
گو اگر سنگم زنی من شیشهام
هو! گر آتش میزنی من بیشهام
مُهرهای هستیم در شطرنج تو
حلقهای هستیم دستْاورَنج تو
هو! نه آنیم و نه اینیم و نه هیچ
هیچ را بر هیچ کردَستی بسیچ...
همچنین گفتند و کف سُفتند تا
سیل غارت چیره آمد شهر را
شهر را، هم باغ را، هم شاه را
سرخوشان باغ دانشگاه را
عالمان، خود با سؤالات و جواب
آب میکردند در آن آسیاب
گرچه حق سودند از علم عمیق
در عمل بودند قُطّاع الطریق
علمِ غفلت هر چه شد پُر رازتر
دست دشمن در عمل شد بازتر...
این حکایت نقد حال و روز ماست
گرچه افسانه است، پندآموز ماست
نه! کجا افسانه باشد این کمین؟
واقعیات همین عصر است این
ظلم و جور ترکتازان بنگرید!
غفلت اندیشهبازان بنگرید!
قتل و غارت، فقر و نکبت یکطرف
کوری این علم و حکمت یک طرف
درد ما این است ای دردْآشنا
که نمیفهمیم درد خویش را!
هر چه در علم و نجوم آخر شدیم
دور از نورِ هوَالظاهر شدیم
هر چه از خورشیدِ حق روتافتیم
تیرگی بر تیرگیها بافتیم
دل به سوسوهای عقلی باخته
قیمت خورشید را نشناخته
صد شبستان شمع خندیدن زدیم
غیبت خورشید را دامن زدیم...
**
ما چو آن کشتینشینان جهول
که به کشتی داشتند اسبابِ گول
هر چه در شهر از اثاث و رخت بود
طُرفه در آن کشتیِ خوشبخت بود
صورتی از شهرِ غایب بود و آن
مردمان از شهرِ حاضر خوشدلان
بار بگشودند و شهر آراستند
از خدا طول سفر درخواستند
هم در اینجا فارغند از کار و کشت
کشتیای چون شهر، شهری چون بهشت
بی خبر کاین شهر بیبنیانی است
مخزن آن روی در پایانی است
بی خبر زین شهر و از بنیان آن
غافلان از بحر و از بُحران آن
دین ما کشتیّ ما شد ای سوار
دور، از آن شهر و از آن شهریار
کشتی غفلت چنین کآراستی
دین، بلی، افیون ملت هاستی...ادامه دارد /مشکات 1381
هدیه به آنان که قلبشان
راهدیه می کنند یاآب میدهیم..
یاآب می شود...
...............................
ای چشم تو ستاره ی اقبال زندگی
فالی بزن به نام خدا- فال زندگی
قلب مرا به رسم هَدیّه قبول کن
شکرانه را که می تپد اقبال زندگی
در قید آشیانه کجا ساختن نباش
سبْکِ پرنده های سبکبال زندگی
باری به هر جهت همه جا آشیان ماست
جغرافیای بازِ خدا ،مال زندگی
نشنیده ای که شمعِ شهادت طلب چه گفت:
یا مرگ یا سپیده ی سیال زندگی
یا آب می دهیم به گلهای همدلی
یا آب می شود دل خوشحال زندگی
ابر بهار، چون گره از گریه واگشود
شکّر بخند-شربت حلّال زندگی
شهدیست شهد عشق که گر جان طلب کند
موریم و می رویم به دنبال زندگی
حالا که زندگی به تو حالی نمیدهد
روشن کنم برای تو احوال زندگی:
تا در بگیرد از نفسم شعله های مهر
آتش زدم بر این تن پوشال زندگی
این خط خالکوبی پروانه را بخوان:
جانم فدای زندگی و آل زندگی.....
تنها پیام قلب من این است گوش کن:
من مال تو ولی تو فقط مال زندگی
1380
هر دیده که دیدم من حیران تو بود، آری:
وقت است که مردم را باز آیی و نازاری
هر جا که سفر کردم، بر کعبه نظر کردم
دیدم همه سرگردان، بی هیچ میانْ داری
مُهرِ تو و خاجِ تو، تخت تو و تاجِ تو
می بوید و می موید، نصرانی و انصاری
بلبل همه در چهچه،کای یوسفِ گل ، از چه
برقع بشکن چون مه، در وقت خریداری
چشمان چو نرگس را، ابروی مهندَس را
در کارِ خرابان کن ، با غمزه ی معماری
رَز خون جگر نوشد، در بادیه گل جوشد
بر خیز و عرق افشان، زآن چهره ی گلناری
جام می و خون دل، می جوشد از این مشکل:
کای جان جهان پنهان، آن جام جهان داری!
بخراشم و بخروشم، با چنگ هماغوشم
نی فتنه دگر پوشم، زان طُرّه ی تاتاری
در پرده نهان تا کی؟ بیدادِ گران تا کی؟
تا کی بزنم زخمه، بر پرده ی تکراری؟
افسرده چمن بنگر، افسون زغن بنگر
گلْ پیکر من بازآ، با لشگر پیکاری
در میکده و معبد، هر کس به کسی نازد
والله نمی ارزد جز دین تو دیناری
1376
دلی شکسته وروحی عمیق...میفهمی؟
سفینه ای تهِ دریا غریق..میفهمی؟
من ودل وقفسِ واژه های بغض آلود
کلیدواژه ندارم،«شهیق» *میفهمی؟
کلام،پَر!.. دلِ شاعر،پَر!..آه، آینه ،پَر!
جوانی ام همه پر!...پر!...رفیق!میفهمی؟
منی که سنگ صبور تو بوده ام همه عمر
کنون زسنگ مزارم«عقیق»میفهمی؟!
زمان وصل، غنیمت شمر که روز فراق
حساب ثانیه ها را دقیق میفهمی....
«غبارغم برود حال،بِه شود» باری
اگر زبان نسیم طریق میفهمی
................................................................................................
* شهیق:صدای پیچش گریه درگلو
من شاعر زمانه ی بی همزبانی ام
بیهوده هی به کام غزل می کشانی ام
اینجا کسی به زمزم من لب نمی زند
تاکی در این سراب عطش می دوانی ام
بس کن چقدر زخمه براین ساز می زنی
داری نمک به زخم جگر می فشانی ام
پاییز ،فصل خاطره های نگفتنی ست
خِش خِش نکن که سوی جنون می کشانی ام
عمرم اگر دراز نباشد عجیب نیست
من حامل پیام بهار جوانی ام
مهلت نداشتم بنویسم کتاب عشق
گفتم به شمع،راز دلِ بی امانی ام
سوزاندم این غنیمت ناچیز وقت را
اما بهانه ی غزل جاودانی ام...
این حرف ها برای کسی نان نمی شود
دلسیر ازین زمانه ی «یک لقمه نانی» ام
بگذار تابه خواب زمستان فرو روم
خشکم دگر..چرا،چقدَر می تکانی ام؟
1385
سفر آه
شب زلفت سحر نمی خواهد
لب شیرین شکر نمی خواهد
دل عاشق کبوتری دارد
قاصدک نامه بر نمی خواهد
سفر آه روی آیینه
به خدا بال و پر نمی خواهد
شب و تنهایی و پریشانی
دل ما همسفر نمی خواهد
برو هان! ای حکیم، کاین افسون
قیل و قال این قدَر نمی خواهد
مدرک بیدلان لب یار است
سند معتبر نمی خواهد
روی ماه تو آیتالله است
این که شقّ القمر نمی خواهد
خبرِ واحدی که من دارم
جز دلِ بی خبر نمی خواهد
هر که اهل دل است می داند
علم سِرّ دردسر نمی خواهد
لب شیرین دلبرم الّا
شاهد خونْ جگر نمی خواهد
عاشقی کفر و دین نمی سنجد
آتش از ما نظر نمی خواهد
ما بهشت از کسی نمی خواهیم
این که دیگر تشر نمی خواهد
سیم ساز دلم خودش کوک است
«سُ و لا ، می، فا» دگر نمی خواهد
مستی طبع ما خدادادی ست
عرق و عرّ و عرّ نمی خواهد
دل من بُرده ای، سر آوردم
دل بیدل که سر نمی خواهد
بت ما را کمر به مو بند است
جان من! این تبر نمی خواهد
تا توانی بتی به دست آور
بت شکستن هنر نمی خواهد
این خلیلی که می شناسم من
جز بتِ بی کمر نمی خواهد!...
بگذریم...این دو روزة دنیا
این همه جنگ و جَر نمی خواهد
عاقبت زیر خاک خوابیدن
راستی زور و زر نمی خواهد
آخرین حرف زندگی مرگ است
پند از این ساده تر نمی خواهد
سخنی مثل برگِ گل نازک
تیغ نقد و نظر نمی خواهد
شعر من جز نفس کشیدن نیست
این قدَر کرّ و فرّ نمی خواهد
غزلی.... ناگهان خداحافظ!
مر گ عاشق خبر نمی خواهد
1374
لطفا به ترتیب صفحات توجه کنید!
سفرسوم ـ سفربعیــــد:
***
عشق گاهی به جنون می آید
جای گل، آتش و خون می آید
نه فقط فتنه ی قامت دارد
عشق، هفتاد قیامت دارد
عقل از راهی و این راه جداست
«عین شین قاف» ز اسرار خداست
عشق، از دشت جنون می خیزد
گاه می چرخد و خون می ریزد
آبرو می برد از کف، گاهی
عشق این است- ببین می خواهی؟
گاه گر «کفر» بخوانیش رواست
عشق، یک جلوه از «آن روی خدا»ست
عشق، چون «ربط وجود و عدم» است
هر چه از عشق بگوییم کم است
این نه جای قلم و ربط و خط است
عشق را هر چه بخوانی غلط است
........................................................................................................................................... *سفرنام? عشق، نام مجموعه ای سه قسمتی ست که هر قسمت، گزارشی از یکی از اسفار عشق می دهد. اکنون «سفربعید»، گزارشی از سفر آخر دارد (قسمت های پیشین را در وبلاگ این جانب می توانید بخوانید mahdimeshkaat.parsiblog.com/Posts/159)
عشق را فلسفه ها می مانند
عشق را چلچله ها می خوانند
عقل، هشدارِتناقض دارد
عشق، صد بارِ تناقض دارد
عشق گاهی وسط رود رَوَد
گاه در آتش نمرود روَد
تا بیایی به خودت ـ دل غافل
عشق بر نیزه و تو پا در گِل
عقل، سیراب ترین مرداب است
عشق عین عطشی در آب است
عقل از راهی و این راه، جداست
عشق، آیین شهیدان خداست....
***
عشق را بهتر از این کو حاصل
که به جز یار نمانَد در دل
این بلاها که تو را آمده است
همه رفتند و خدا آمده است
مال پَر! زن پَر و یاران همه پرَ!
خلوت یار، از این زیباتر؟
«لا شریکَ لَکَ وَحدَک»، دین است
«تک پرانی» که شنیدی این است
باید اول تو خودت تک باشی
تا مگر محرمِ وَحدَک باشی
تا نگردد همه درها مسدود
یار در حجله نخواهد آسود
چشم نامحرم اگر هست اینجا
چشم دلبر نشود مست اینجا
همه چیزِ تو اگر میکاهند
چونکه تنهای تو را میخواهند
«عشق» یادت نرود یعنی چه
«قل هو الله احد» یعنی چه!
راه ها بسته- اگر کج نروی
تو خودت راه جدیدی بشوی ..
پس ببین! عشق، تکامل دارد
نه فقط ناز و تغزّل دارد
صبرِ ایّوب نداری، بر گرد
طاقت چوب نداری، برگرد
هدف خلقت آدم «عشق» است
حدّ نامحرم و محرم عشق است
حکم شمشیر و جهادش دیدی؟
خمسِ عشق است «بلا»- فهمیدی؟
سر و زَر در کف زائر دارد
عشق هم «فقه جواهر» دارد
در عوض جود و کرم دارد عشق
«رَفَع اللهُ قَلَم» دارد عشق
«رزق اللهُ نِعَم» هم دارد
«دَفَع اللهُ نِقَم» هم دارد
سِرکه حلوا شود از عشق آخر
صبر، صهبا شود از عشق آخر
عالَمِ پیر، جوان سازد عشق
هر چه خواهی تو، همان سازد عشق
***
عشق، می خواست که آدم بشویم
نه که در زحمت وماتم بشویم
عشق را- ای که رعایت کردی،
شکر کردی نه شکایت کردی،
دامن از وسوسه ی گُل چیدی،
سرخیِ عشق حقیقی دیدی،
رفتی و دم نزدی از بد و خوب،
گاه یونس شده گاهی ایّوب،
از درِ بسته بلا میبارید،
گریه می کردی و حق میخندید..
چند سالی که بلا میدیدی
وصل بودیّ و نمیفهمیدی
روی گل شبنم غلتان بودی
چقدَر شکل شهیدان بودی!
ای «بلی» گفته، بلایت مقبول!
سفر کرب و بلایت مقبول!
حلقه ی گُل به گریبانت باد
تا ابد عید شهیدانت باد
ای سفر کرده ی سر گرمِ گزند
آخرِ خطِ گزند است، بخند!
چون خدا را همه جا میبینی
بعد از این کی تو بلا می بینی!؟
نقطه ی عشق چنین است- احسنت!
وسط خال همین است- احسنت!
تو خودت باغ جهانی دیگر
به جهان خرّم از آنی دیگر
«یوسف ازچاه» شدی ـ ای والله
«حسبی الله » شدی ـ ای والله
واقعاً ماه شدی حالا تو
«طَیَّبَ الله» شدی حالا تو
نخلِ عشق تو برآمد، حالا:
هم خدا داری و هم خرما را
رطب ازدست خدا شیرین است
واقعا عیش اگرهست این است
پادشاهی بکنی، با این عشق
هر چه خواهی بکنی، با این عشق
جفت عشقت که چنین تک باشد
عاشــــــــقی بر تو مبارک باشد مهرماه 1393
الحمدلله رب العالمین
در مأذنه ی شهر امید قبسی نیست
گر هست برای منِ سرگشته بسی نیست
بیهوده در آفاق مگرد ای دل مجنون
جز داغ دل از محمل لیلی قبسی نیست
زنگوله ی ناقوس مجنبان که در این شهر
هرسینه صلیب است و مسیحا نفسی نیست
از ناکسی دهر، همین بس که زیاد است
در وقت خوشی یار و سپس کس به کسی نیست
تا باده ی عشق تو به پیمان بلا گشت
«دلگشته» در این دام، بسی هست و بسی نیست
این شور که در معرکه ی عارف شهر است
طوفان که شد آگاه شوی بی هوسی نیست
هرجا سخن عشق تو شد رفتم و دیدم
حرف است فراوان و در آن خانه کسی نیست
در مدرسه و خانقه و دیر و کلیسا
جز مرغ دلی چند میان قفسی نیست
فهمیدم از این همدلیِ شانه و زلفت
جز خاطرِ سرگشته تو را دسترسی نیست
بر کعبه نظر کردم و دیدم به درستی
غیر از دل بشکسته تو را آدرسی نیست!
خامُش لب سیراب تو بوسیدم و گفتم:
باری به حقیقت خبری تا نرسی نیست
دکان شکر، پیش لبش بشکن و بنیوش:
در عرصه ی سیمرغ مجال مگسی نیست
1386