ای سید تاجــــدار، عباس
سرسلسله ی بهار،عباس
آیینه ی"عرشُــهُ علیَ الماء" :
دریاییِ تک سوار(!) ،عباس
ابروی تو بهترین قـــراءت
ازمکتب ذوالفقـــار، عباس
ای چشم تو بهترین بهانه
بر گریه ی جویبار، عباس
داغ لب تو گرفته بر دل
هر غنچه ی آبدار، عباس
خون گریه کند هزار دستان
بر دست تو زار زار ،عباس
دست تو هزار حرف دارد
با صفحه ی روزگار، عباس
خال لب تو چقدر زیباست
چون یوسفِ بر کنار(!)، عباس
طاووسِ بهشت ، پر بریزد
ازداغ تو هر بهار، عباس
چشمانِ به خون نِشسته ی تو
سرحلقه ی انتظار، عـــــــباس 1380
کنار زنده رود از هر کران به
هم از دریاچه ی مازندران به
اگر چه اصفهان نصف جهان است
ولیکن از جهانی اصفهان به
همه نقش جهان زیباست اما
زِ هر نقش جهان «نقش جهان» به
زمشرق تا به مغرب گر عروس است
«عروس خاوران» در این میان به
ندیدم خوشتر از لحن صفاهان
شکر در کام این شکّر زبان به
وجودی گر نداری مثل حافظ
مگو «شیراز ما از اصفهان به»
مکن با شوخ طبعان شوخ کاری
نبرد پهلوان با پهلوان به
برای اصفهان مهمان عزیز است
و لیکن میزبان از میهمان به (!)
هنر خیز است این استان زرّین
هنر ریزیِ «زرّین شهریان» به
مزارعاشقان گر«بیستون» است
یقیناً «چل سُتونِ» عاشقان به
شهادت میدهد بر اصفهان، گل
گلستان شهیدان از جنان به
نشد گر پایتخت کشور این جا
همانش پایتختی بر جهان به
صفاهان ساحل دریا ندارد
کران جمکران در بی کران به!..
همه ایران صفاهان است بس کن!
چه گویی شهرمان از شهرتان به
مرا خاک ره شاه چراغش
زهر چه مهر و مه تابد بر آن به
عجم سرچشمه ی آب حیات است
چنین افسانه از هر داستان به
حیات از شرق روید لاله از باغ
چراغ باستان از بوستان به
تمدن سازی اش در باستان خوش
دگرگون سازی اش آخر زمان به
پس از قرآن که اعجاز زبان است
زبان پارسی از هر زبان به
پیمبر از عرب برخاست اما
رجال امتش ایرانیان به
میان آن همه یار پیمبر
یکی «منّا»* شد و از این و آن به
همه ایران نگین این زمان است
نگین در حلقه ی صاحب زمان به*
اگر حب وطن داری چو «مشکات»
بگو: ایران زمین از آسمان به
عجب خاکیست خاک پاک ایران
که هر استان آن چون اصفهان به
خداوندا بر این خاک جهان بخش
زبخشش آن عطا فرما که آن به 1387
*****************************
* یا:یکی سلمان شد وازاین وآن به «سلمانٌ منّا اهل البیت »
*از آن رو سرگرانی کردم اول که ارزانیّ تو نقد گران به
دلم برای تو امشب بهانه میگیرد
همیشه سینه ی عاشق شبانه می گیرد
از آنچه در دل من محرمانه می سوزد
اگر که سنگ بفهمد زبانه می گیرد
زمان برای جدایی زمینه می سازد
دلم ز دست زمین و زمانه می گیرد
منی که سخت ترین مرد این تَنستانم
بدون تو، نفسم کودکانه می گیرد
نه آفتاب، نه آبی، نه دانه ای- ای خاک!
امید در دل من کی جوانه می گیرد؟
صدای خِش خِش این نامه های پاییزی
از آشیانه ی هجران نشانه می گیرد...
بیا که هر چه غزلهای تازه می خوانم
شب است و باز دل من بهانه می گیرد 1375
یکی ازپاییزهای دلتنگی برای دلبرو
دوست دیرینه ام:استاد احمدعزیزی
"بخش هایی ازمثنوی سروده شده درسال1378 "
ای مدنی خاتم و مکّی نگین ·
حلقهنشین تو زمان و زمین
شاهد افلاک! سلامٌ علیک
سید لولاک! سلامٌ علیک
ای پسر تاجوَر «بیت ایل»
ای زده رفرف به پر جبرئیل
خسروِ آذر به کفِ مهرْتاج
گَرد رهت بسته به گردون خراج
در صف شاباشِ تو هر اختری
سکّه به مِهرت زده چون مشتری
روی تو چون جلوه به هامون کند
ماه، گریبان ندرد چونکند؟
ای به تولّای تو سوسوزنان
صفّه نشینان فلک اختران
دست ظفر بر دف مهتاب زن
کنگره ی قیصر و کسری شکن
طالع نحسی ببر ای فَروَهر
چهرهنما، رونق آتش ببر
پنجه به گیسوی پریشانه کن
سلسلهْ اسباب جهان شانه کن
از نفست ناله ی نی سوخته
آتش گُل در چمن افروخته
دامن گُل از تو زمینگیر شد
پای توی این چرخ جوان پیر شد
ای همه ذرّات، زرافشان تو
طائر خورشید، پر افشان تو
حلقه بگوش تو زمان و زمین
بخت نگینت « لک فتحاً مبین»
فاتح ملک و ملکوت جهان!
راهگشای دل و دانشوران
از پسِ گیسوی تو شد روزگار
ما بقیاللیل و نهارش بهار
چون گره از زلف خوشت باز شد
عقل جهان سلسلهپرداز شد
دیدهوران: قافله در قافله
دلشدگان: سلسله در سلسله
آه به سودای تو آوردگان
دل به تولّای تو پروردگان
آینه دیدند و ارسطو شدند
چشم تو دیدند و پرستو شدند
گرد رهت در سفر آسمان
ردّ اشارات و فتوحاتشان
خونجگران مثل عقیق یمن
حلقهنشین تو هزاران شَمَن
در خم زلفت نه گرفتار کو؟
آنکه نه از جام تو هوشیار کو؟
نام فرحبخش تو بر عقل ناب
اَحلی اَشهی بوَد از هر شراب
قطرهای از کِلک تو جیحون شود
عقل به دریای تو «ذوالنّون» شود
جان به فدای قلم و جوهرت
کشتی ارباب هنرپرورت
جان به لب آمد زتَف بولهب
ساغرِ ناس آمده کوثرْطلب
خسته دل از رنگ خزانی شده
بیرق سبز تو جهانی شده
عطر نمازت همه جا دَم گرفت
نام تو گلدسته ی عالم گرفت
شاهرگ گل تپش نام توست
گل همه جا پرچم پیغام توست
زلف تو چون شانه به سر میکشد
مرغ دل آینه پر میکشد
چشم به راه نفست دوخته
«کشور خورشیدِ» جگر سوخته*
باغ نظر تشنه ی دیدار کیست؟
سروِ روان کشته ی رفتار کیست؟
سرو، سلامیست به رفتار تو
گل صلواتیست به رخسار تو
تا چمن حسن تو افروخته
چیست اِرم؟ نسترنی سوخته
*****
ای عَلَم زهره به کیوان زده
جام جهان را میِ رحمان زده
از گل روی تو عرق ریخته
اشک شفاعت به ورق ریخته
ای عرقت، عطر و گلاب همه
با تو چه پاک است حساب همه
ما همه در سلسله ی موی تو
حلقهزنِ ضامن آهوی تو
گیسوی شقّالقمری باز کن
چشم شفاعت نظری باز کن
خَلقِ جهان حلقه و تو خاتمی
روح خدا در بدن آدمی
سجده ی واجب به گِل ناب توست
آدم از این باب، نه آن باب توست
جان جهانی وجهان ،جسمِ تو
اسم"اَحد" آمده دراسم تو
میوه ی قلب اَحداست این مگر؟
تاجِ "رَفَعنا لکَ ذِکرَک" نگر!
ابن و اب و روح مجرّد تویی
احمد و محمود و محمّد تویی
*********************************
* کشورخورشید: مدینه فاضله و اتوپیایی است که " رابیندرانات تاگور" دراندیشه خود می پرورانید
پیر شد زاده ی لیلا و جوان است هنوز
عشقِ بی پیرِ دل من که همان است هنوز
چشمه ی اشک،بخشکید ونمی دانم چیست
آنچه در چشم دل از دیده روان است هنوز
شبنمِ سرنگران جام شهادت نوشید
لاله ی داغ دلم در ضربان است هنوز
آن نظر کرده که آتش به دل مازد ورفت
از نظر بازی ما در جریان است هنوز
حالتی دیدم از آن معنیِ ابروی بلند
هر سر موی تنم شرح وبیان است هنوز
آنکه هرروز دگرگونه دلی را می برد
فرصتش باد اگر با دگران است هنوز
من چه گویم که دراین پرده چه ها می بینم
پنجه ی لطف تو چون پرده دران است هنوز
دانه ی دانش انسان به فلک بر شد وباز
میوه ی باغ نظر حدس وگمان است هنوز....
گرچه بیداد بدان صحن جهان را بگرفت
لشگر حسن،کران تا به کران است هنوز
ای که بر کوزه ی ما سنگ عداوت زده ای
خاک ما کارگه کوزه گران است هنوز
باش تا ترکش آرش به هدف بنشیند
سرحدِ مملک عشق،روان است هنوز
غم مخور ساعت تحویل گل از غنچه دمید
گرچه حرف دل گل زیر زبان است هنوز
دور مجنون،دوسه روزی شد و بگذشت ولی
قصّه ی عشق همان بود وهمان است هنوز
نوروز1381
پرسیدم از مَجاز،حقیقت چه رنگی است؟
گفتا : بهارِ باده نه جای درنگی است!
در جام سبز،باده ی سرخی بیاورید
حالا که این زمانه زمان دورنگی است
دست از هنر بشوی و ز حکمت کناره جوی
گر آبروی می طلبی در زرنگی است
کم تکیه کن به خانه ی فرهنگ این زمان
این خانه ی فرنگی ما هم کلنگی است
سیمین تنانِ سنگ دل آخر چه کرده اند
باعاشقی که عاقبتش سیم وسنگی است...
بس کن سبک سری،مشکن گوهر دریّ
این یک دو دم نه فرصت این شوخ وشنگی است
رنگین کمان ببین و مجو اعتبار چرخ
کاین هفت خطّه را نه درنگی به رنگی است
غرّه مشو به پستی و بالای زندگی
بازّی چرخ،بازیِ آلاکُلنگی است
مرمر تراش داده و ایوان کجا کشی؟
آخر نه مرده شویِ تو بر تخته سنگی است؟!
روز نخست،جامه سپید آمدی وباز
آخر سپید جامه روی،این چه جنگی است
گیرم که مشت خاک ربودی از این و آن
جز مشت خاک عاقبت آیا به چنگی است
«تا دامن کفن نکشی زیر پای خاک»
باور نمی کنی که چه دنیای تنگی است
دنیا،به اوج قله ی قدرت که می رسی
چون قرص ماهتاب به چنگ پلنگی است!*
ای مرگ بر جهان مسلّح _جهان جنگ
ای اف بر آن زمان که زبانش تفنگی است...
مارا ببخش،حضرت استاد قافیه!
این«است»های ما،همه از دست تنگی است 87
*******************************************
می گویند پلنگ ـ ازآن جاکه تحمل دیدن کس فراترازخودراندارد ـ درشبی که ماه ،کامل شده وجلوه ی تمام می گسترد ـ برفرازقله ای رفته وآن قدر بسوی بدرماه می جهد وپنجه فرازمی کند که گاه درگرماگرم همین نبرد ناکام به کام دره ای فروافتاده ودرخون خود می غلتد
خبرازبال وپرندارم من
مرغ عشقم که سرندارم من
حال دوران زمن چه می پرسی؟
شب وروزوسحرندارم من
داغ دل تازه می کنم هرروز
خبری داغ تر ندارم من
تاپرستارچشم بیمارم
دل نقدونظرندارم من
گاه شک می کنم که مرگم را
گفته اندوخبرندارم من
کاردنیا به دیگران بسپار
هوس مختصرندارم من
چشم آهواگرچه شیرین است
زهره ی شیرنر ندارم من
به لب سرخ غنچه ها سوگند
حال خون جگرندارم من
تیرمژگان چه می کشی هرشب
تو که دانی سپر ندارم من
ای که ازحال عشق پرسیدی
مست مستم خبرندارم من!
خرده برمن مگیر اگر مستم
خرده ای درنظر ندارم من
غزلم عین اشک می جوشد
به ، ازین طبعِ تر ندارم من
به مقامی رسیده ام درفقر
که غم خیروشر ندارم من
برقضا وقدرنمی پیچم
تاب فهم آنقدرَ ندارم من
منم واین شبی که شمع من است
مهلتی تا سحرندارم من
چون نفَس آمدم که برگردم
کارازین بیشتر ندارم من
روزگاری غریب در راه است
جزدعا بال وپر ندارم من
برسر کارعشق می مانم
دست وپای سفرندارم من
(این غزل یک هفته پیش تراز واقعه ی
11سپتامبرـ بی خبرازهمه جاـ سروده شد)
شب است و ناله ی ناقوس مرگ می آید
و سایه ای که به پابوس مرگ می آید
کسی به جنگ صلیبای فتنه آمده است؟
اذان ماتم و ناقوس مرگ می آید!
«دل صنوبری ام مثل [برگ] می لرزد»
کسی نمی شنود؟! کوس مرگ می آید!!
به بالش پَرِ قو، آرمیده- گوشاگوش
بهوش باش که ققنوس مرگ می آید
شما که گرم به کوه نبوغ می تازید!...
و گرم، هی هیِ معکوسِ مرگ می آید
به روح توتمِ ناموس زندگی سوگند
که روح توتمِ ناموس مرگ می آید
تو هم ستاره ی دنباله دار را دیدی
که سایه سایه ی فانوس مرگ می آید؟...
کدام مرگِ گرانخواب، خواب می بیند
که امشب این همه کابوس مرگ می آید؟
فصیح می شنوم من از آخرین اُقنوم:
شب است و ناله ی ناقوس مرگ می آید
و آفتاب ... که می جوشد از گریب منار
و آتشی که به قاموس مرگ می آید!
12شهریور 1380
ای غایب از نظر که تورا واگذاشتند
مانند جدتان تک وتنها گذاشتند
یک جرعه معرفت به مقام امامِ خویش
آن ها نداشتند وَ این ها گذاشتند
بیش از هزارسال چگونه« امام» را
در این بلای غیبت کبرا گذاشتند!؟
من مانده ام برای چه مجنون نمی شوم
این داغ ها که بر دلِ لیـــــــــلا گذاشتند!!...
با دوست هم مضایقه کردند اهل شهر
تنها تورا برای « تقاضا» گذاشتند
درحیرتم !..تورا همه یاران خوب هم
گویی برای روز مبادا گذاشتند
هرچند ما بدیم ، شما عفومان کنید
نام شما مگر نه که «آقـــــــــــــا» گذاشتند؟
یوسف برادران بدش را حـــــــلال کرد
نام شما که «یوسف زهــــــــرا» گذاشتند...