ازشهرنو بدون تو من بار می کنم
کاری ست کار عشق که تکرار می کنم
من کوچه گرد.. شب زده..دلتنگ..دربه در..
هرچند تازه آمده ام... ، بار می کنم
دور ازشما وخانه به دوشی بعید نیست
کارِ غریب هست که بسیارمی کنم:
باری،نفس بدون تو یک حرف کهنه است
این حرف را برای تو تکرار می کنم
اهل زمانه گرچه دلم راشکسته اند
این هم زبیدلی ست که انکار می کنم
انکار می کنم که«محبت گناه نیست»
وقتی برای عشق تو«هرکار» می کنم!...
حرفی بزن که روزه ی سرد سکوت را
بابوسه های گرم تو افطار می کنم
لب های کوچک تو درشتی نمی کنند
من هم به کوچکیّ ِ خود اقرارمی کنم
1380
رفتم از خویش آخر اما نقش اول یاد ماند
نیست دیگر گِردْباد و گَردِ ما در باد ماند
افسر و اورنگ خسرو، رهسپار باد رفت
یادگار بیستون و تیشه ی فرهاد ماند
آتش بیداد در خاکستر خاموش چرخ
گر فروزان باید آخر کوره ی حداد، ماند
حلقه ی آواز مستم گوشوار زهره گشت
رفتم اما کوه ماند و باد ماند و داد ماند
صد چمن افسرد و گل مرد و اسیر دی، بهار
سرو را مانم که در این بوستان آزاد ماند
نقش من در این چمن آن قدر هم بیجا نبود
مویی از شعرم میان شانه ی شمشاد ماند
مرگ، غیر از پرفشانی های رنگ خویش نیست
خون پائیزان برای خمچه ی خرداد ماند
حسرت شیرین لبان بر شیشه ی داغ دلم
چون حنای تازه پشت ناخن داماد ماند
مست طبع آن شهیدانم که عهد بامداد
از تپیدنهایشان در این غروبْ آباد ماند
1374