کوچههای باغ را یادت هست؟..
من از آن بازترین کوچه سخن می گویم
یادتان هست که در جوش بهار
و در آن غلغل ثلث سوم؟...
من از آن سبزترین واحه سخن می گویم
یاد آن کوچه بخیر
یاد آلوچــــه بخیر
یاد جریان بزاقی که هنوز
در حباب آه ما میموجد.
«آه»:
کوچههای باغ را یادت هست؟
و درختان مقابل را، هم؟
اعتناشان نه به پرچین
نه حصار
ـ مثل ما! ـ
میکشیدند سرِ سبز، بلند از دیوار:
داریوش!
آی کریم!
آی جمال!...
جیبتان سبز!
بیایید که وقت چایی است
چرخ را قفل کنید
«زندگی این همه نیست»
زود باشید که هنگام غروب
یا که شاید پاییز
یا زبانم لال... یک حادثهای!
[مثل امروز !!]
مثل یک ساعت شمّاته ی شیرینآشوب
ـ در بزنگاه لطیف رؤیا ـ
عین یک عربدهای در راه است...
***
کوچهای باید داشت!... سروده سال1373