آب درکوزه 2
نه به عهد قَجران باید رفت
رو به سرچشمهی جان باید رفت
چیست سرچشمهی این جان ها؟ دل!
کیست فرماندهی انسان ها؟ دل! *
«دل» که گفتم، نه همین «احساس» است
این سخن، حرف روان نشناس است
واقعا چشم وچراغ است این دل
عقل را عین بلاغ* است این دل
..............................................
*القلب سلطان البدن
*بلاغ: رساننده
دل اگر رفت، «هوا» می آید
عقل، در بند خطا می آید
عقل چون یک تنه قاضی باشد
هیچ کس نیست که راضی باشد
عقل چون «عقربه»، دل «میزان» است
دیدی این عصر چه نامیزان است؟!
خوانده ای سوره ی «الرّحمان» را؟
سرکشی کردنِ از میزان را ؟
عصر من، عُنصر دل کم دارد
عقلِ این عصر، فقط«کمّ» دارد
کمّ دقیق است ولی میزان نیست
داوری جز به دل انسان نیست*
عصر من عصر عدد شد دیگر
روح، محکوم جسد شد دیگر
دلِ مشروح ندارند امروز
خانه ها روح ندارند امروز
نقشه دارند، مهندس دارند
خانه هامان چقدَر «حسّ» دارند؟!...
عقل، وقتی که ریاضی بشود
دل محال است که راضی بشود
..............................................................
*پس پیمبر گفت«استفتواالقلوب» ـ مثنوی 6/380
***
علم با عقل حکیم اش خوب است
عقل با قلب سلیم اش خوب است
عصر سنّت که صدش مشکل بود
راز آبادی مردم «دل» بود
این نمـادی ست ازآن نوش آباد:
«آب در کوزه » که نم پس می داد !
آب یعنی دل و تن چون کوزه
گوش کن معنی این آموزه
درتن کوزه طنیـن پیچیده
دل که نم پس ندهد خشکیده
مشکل عصـر مطَنطَن این است
همهی حرف دل من این است:
دل «خـــدا» دارد اگر دل بشود
«همه» را دارد اگر دل بشود
زندگی با دل اگر معمـور است
همه چیز و همه جورش نور است
«کمّ» نباید قفـس دل باشد
زندگی این همه مشکل باشد
کوزه باآبِ روانش عشـــق است
زندگی با دل وجان اش عشق است
***
دل امیر است، اسـیرش کردند
تن سفیر است، امیرش کردند
همه چیزش به «عدد» شد ـ آری
روح شان صرف جسد شد ـ باری
باری از بس که خسارت کردند
روی در «مکتب سود» آوردند
بعد، بحران شد و حالا حسّ شد:
بشریت چقدَر مفلس شد!...
«سود» وقتی محک «حق» باشد
کمر حق همه اش لَق باشد
سودها چون عرَضی تر بشوند
سودجویان عوضی تر بشوند
سودِ این عصر، ضرر آمده است
پدر جامعه درآمده است
همه گم کردهی چیزی شده اند
ناخودآگاهِ غریزی شده اند
کوزه ها آب ندارند امروز
روحِ سـیراب ندارند امروز
***
این تمدن چو خردوَرز آید
در پی «حکمتِ بی مرز» آید
عصر سنّت که پر از نقصان بود
قرن ها تجربهی انســان بود
تو، به آن تجربه حاجت داری
مثــــلا «تجربهی معمــــاری»:
***
در ودیوار، مقـوّس بودند
طرحِ محرابِ مقــدّس بودند
«قابِ قوسینِ» خــدا بردلها
طرحِ «دل» بود درآن منزلها
چون که معمـاری شان حالی بود
حالِ مردم چقدَر عالی بود!
مردمان زادهی «فطرت» بودند
واقف از «طبع» و «طبیعت» بودند(!)
مثلا «زاویه» آن جا کم بود
چونکه بنیان همه محکم بود
آخر، این زاویه یعنی: «بن بست»
معنی دیگر آن است: «شکست»
معنی دیگر آن: «تنهایی» ست..
در طبیعت خبر از این ها نیست
اینک از خط طبیعت دوریم
همه با «زاویهها» محشوریم
در ودیوار، «کمان» کم دارند
این شکستی ست که از هم دارند
روح، درقوس وکمان میبالد
روح در زاویهها مینالد
روح در زاویه سرگردان است
قوس: معراج دل انسان است
«قاب قوسینِ» خــدا در اَبرو
دو کمان فاصله داری تا او*
***
چه سکوت است در این زاویهها!
عنکبوت است در این زاویهها
سوک دارد چقدر منزلها
آه! ماتمـکده شد این دلها
دل مان حسّ قفــس پیدا کرد
زندگی تنگ نفس پیداکرد
چقدَر زاویه تنگ است ـ الغوث!
همهاش آهن و سنگ است ـ الغوث!
ما به سیمانکده منزل داریم
غالباً درد مفاصل داریم
اُنس با آهن وسیمان سخت است
واقعاً دل چقدَر جان سخت است!
دل غریب است در این تنگســــتان
رئیس علی! دادِ دلم را بســــــتان!
.........................................................................
*«ثمّ ُدَنَی فَتَدَلَّى. فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی: سور? نجم آیات 8و9
***
زخم این زاویهها بر روح است
زندگیها توببین مجروح است!
چقدَر فاصله داریم از هم!
گِله روی گِله داریم از هم!
خطّ خود را که چنین کج کردیم
با خود وخلق خـــدا لج کردیم
در برون زاویهها چون افتاد
بین مان زاویه افتاد ـ افتـــاد؟!
غصه وغربت وسردی خوب است؟
باز هم «منزل فردی» خوب است؟
پَرِ معماری مان پرپر شد
خانهها لانهی بی کفتر شد
جای پَر، عصرِ«پُری» شد دیگر
همه چیزش «دکوری» شد دیگر
زندگی ها به خیالی وصل است
هرچه مردم بپسندند اصل است
«جیب خالی، پُز عالی» بس نیست؟
زندگیهای خیالی بس نیست؟
زندگی یک دلِ روشن میخواست
این همه فلسفه چیدن میخواست؟
نیست عمر من و تو بازیچه
این همه بشکن و نشکن «سی چه؟»
آب درکوزه صراحت دارد:
ساده بودن ، دلِ راحت دارد
***
چون که معماریِ ما گم شده است
خانهها گورِ تفاهم شده است
گرچه صد همّت عالی کردند
نقش بر کوزه ی خالی کردند
در زمین تخم تلف افکنده
ریشه ی زندگی از کف کنده
آخ! معماری مان جبری شد
دور ازجان شما، قبری شد
از «طبیعت» چه مجوّز دارند؟
«طبع» و« فطرت»، چه ممیِّز دارند؟
طرح بیگانه چرا میسازند؟
خفقانْخانه چرا میسازند؟
وای، از هندسهی بی معنی
آه، از این همه ناهمشأنی
مسکن مهر و مروّت این است؟
شأن «فرهنگ فتوّت» این است؟
این قفس خانهی کبریتی چیست
شأن این ملت آزاد این نیست
سبک معماری اقلیمی کو؟
هنرقدسیِ «اِسلیمی» کو؟
«اُرُسیهای معرّق» چه شدند؟
«مَعقِلی»های مدقّق چه شدند؟
چه شد آن طاقِ مُقَرنَس کاری؟
پنج درهای مسدَّس کاری؟
حوض کو؟ صفّه چه شد؟ کو ایوان؟
آن نهانخانهی «نارنجستان»؟
اصطلاحات بهشتی چه شدند؟
مشقهایی که نوشتی چه شدند؟...
زندگی حال قشنگش رفته
چاردانگ از دل تنگش رفته
ازکجـــــا آمده این سردیها؟
کو؟ کجا رفت جوان مردیها؟
***
عصرِ سودآوری وسرعت شد
هنر قدسی ما «صنعت»شد!
این نه الگوی فرنگی شده است
این، شترگاو پلنگی شده است
نقش «فرهنگِ مجسم» این است
چه بگویم چه نگویم، این است:
نقش ما چون به پریشانی رفت
«سبک اسلامی و ایرانی» رفت
چه تناسب، چه تقارن دارد؟
چه نشان از چه تمدن دارد؟
چهرهی شهر، غریب است امروز
مرگِ فرهنگِ نجیب است امروز
دِرهمی چند به جیب آمده است
یوسف شهر، غریب آمده است
پدرم! یوسف کنعانت کو؟
دل خرّم، لبِ خندانت کو؟
پسران تو چه بنیان کردند؟
خانه را کلبهی احزان کردند
***
گرچه معماری ما معلول است
پیش آینده بسی مسئول است
با نیاکان چه تسانخ داریم؟
پیش آینده چه پاسخ داریم؟
ما بریدیم چرا سلسله را؟
پرنکردیم چرا فاصله را؟
ما که بر میهن خود جان دادیم
پس چرا خانه ز بنیان دادیم؟...
غصه و غربت وسردی خوب است؟
باز هم «منزلِ فردی» خوب است؟
همه از حد گذراندیم این جا
چقدَر بد گذراندیم این جا
من شکستم، توشکستی...بس کن
ترک ارحام پرسـتی بس کن
هم تو بد کردی ومن بد کردم
تو میآیی من اگر برگـــردم ؟ آبان،آذر1393