در مأذنه ی شهر، امید قبسی نیست
گر هست برای منِ سرگشته بسی نیست
بیهوده در آفاق مگرد ای دل مجنون
جز داغ دل از محمل لیلی قبسی نیست
زنگوله ی ناقوس مجنبان که در این شهر
هرسینه صلیب است و مسیحا نفسی نیست
از ناکسی دهر، همین بس که زیاد است
در وقت خوشی یار و سپس کس به کسی نیست
تا باده ی عشق تو به پیمان بلا گشت
«دلگشته» در این دام، بسی هست و بسی نیست
این شور که در معرکه ی عارف شهر است
طوفان که شد آگاه شوی بی هوسی نیست
هرجا سخن عشق تو شد رفتم و دیدم
حرف است فراوان و در آن خانه کسی نیست
در مدرسه و خانقه و دیر و کلیسا
جز مرغ دلی چند میان قفسی نیست
فهمیدم از این همدلیِ شانه و زلفت
جز خاطرِ سرگشته تو را دسترسی نیست
بر کعبه نظر کردم و دیدم به درستی
غیر از دل بشکسته تو را آدرسی نیست!
خامُش لب سیراب تو بوسیدم و گفتم:
باری به حقیقت خبری تا نرسی نیست
دکان شکر، پیش لبش بشکن و بنیوش:
در عرصه ی سیمرغ مجال مگسی نیست
1386/مهدی مشکات