هر که در هر کار و در هر کیشی است
حلقه ی ما حلقه ی درویشی است
ما همه درویشْکیشان توییم
شیعه ی زلف پریشان توییم
رفتهایم این در به آن در، کوچکوچ
جمله نقل هیچ بود و نردِ پوچ
هر کجا رفتیم جوش و هوش بود
چلچراغ جانشان خاموش بود
خانقاه و شیخ را دیدیم ما
دست دادند و نبوسیدیم ما
سرّ هفتاد و دو ملت دیدهایم
حلقه ی زلف تو را بگزیدهایم
گرچه منصور و «اناالحق» اَشهر است
لیک میثم با «علیحق» خوشتر است
ای علی که عقلِ عقلِ مطلقی
کانِ حق، میزان حق، جان حقی
انبیا جسم و تویی جانهایشان
هم کتاب و وحیِ ناپیدایشان
کیست جبرائیل در پایابِ تو؟
مرغ دست آموزِ عقلِ ناب تو
در صف میخانهات «صاغوره»نوش
بعدِ روح القُدْس، کو «باکوره» نوش؟
«علم جم» در جام سینای علی
من هنوزم در الفبای علی
ای که از عدل علی دم میزنی
محض کیفیات را کمّ میزنی
عدل کلّ است او و عالم عدلْجو
عدل او تنها تو در گندم مجو
عدل او عدل فلکْ بنیاد کُن
با چنین عقلی تو کم بیدادکن
مانده تا فضل علی ظاهر شود
باش تا دنیای دون آخر شود
تا ببینی ذات رستاخیز را
بفکنی توحید کفرآمیز را
تا ببینی آنچه ناید در رصد
آفتاب وجهِ الله الصّمد
***
ای به پنجم آسمان تندیسِ تو
نیست خاک این جهان پردیس تو
شیوه ی اِنس و پری، شان تو نیست
شانه بر زلف پریشان تو نیست
ای زمین و آسمان سرمست تو
کیست ای مست خدا، همدست تو؟
هستِ حقی، دستِ حقی، مستِ حق
نیستی بر کار دنیا مستحق
آب و خاک و نخل، نی سودای توست
«کَلّمینی ، کَلّمینی» های توست
ای زمین بر ساحل مِهرت کفی
در کف مهرت نماند اشرفی
مِهر من! ویرانه پر زر میکنی
شب به قرص ماه خود سر میکنی
پشت بر جاه جهانی کردهای
رو به چاه مهربانی کردهای
پشت بر دنیا و رو درکار خلق
کارِ نو در دست و بر تن کهنه دلق
شب، چراغ معبد و رزمنده، روز
نخلْکارِ فحلکوبِ جهلسوز
رونق دینار و دین از کارِ کیست
آبروی زهد از «آبارِ» کیست؟
پینه ی دستش پر از تسبیح ذات
در قنوتش اشک میجوشد قنات
خصمِ برج عاج و هر کفتاروَش
پنجه ی پرپینه ی پیل افکنش
کارِ تن موقوفِ خلقان ساخته
جان و تن در کار جانان باخته
بعد محرابشکه کوه قاف نیست!
معبد حیدر بجز اوقاف نیست!
دل زخواری کنده، خواری از زمین
زهد را تفسیر عالیتر از این؟
گر نبود این سدّ جوعت، گفتمی
تو مثال یُطعمِ لایُطعَمی
نانخوری تا نانخوران باور کنند
بنده ی الله را نان نیست بند
گر چه میدانم تغافل میکنی
لیک میدانم کجا گل میکنی
تو زراعت میکنی این خاک را
توشفاعت میکنی خاشاک را
گر تو را با خاک، محشوری نبود
در رگِ این چرخ و مه، شوری نبود
شاهد خود باش ای عنقای اوج
نیست ما را بیش از این یارای موج
***
ای به سدرُالمنتهی شهپرزده
پشت پا بر ماسوا یکسر زده
سو به سویت آسمان در آسمان
ماسوی، سوسوزنان هوهوکنان
هومدد هوهومد یاهومدد
ساقیِ میخانه ی لاهو مدد
مایتیم و ما اسیر و ماگدا
جرعه میجوییم اینجا، هَل اَتی؟
ما گدای ذرّه کوی توییم
ما دخیل دست و بازوی توییم
بر سر کوی تو چون خاکی شویم
ما نمیخواهیم افلاکی شویم
آه!... ای آیینهْ بالای قِدَم
ها تجافَی العقلُ قَد جفَّ القلم
ای تو پا بر فرق ماهیّت زده
سر به سینای الوهیّت زده
یا مکن کار خدایی یاعلی
یا مرا بگذار در کافردلی
ای کَننده خیبرِ «وصف» و «حُدود»
هر چه در سودای تو گویم چه سود
تا «خدا» خواندم تو را ، تُندر زدی
«آدمی» گفتم، ره خیبر زدی
خواستم گویم مگر پیغمبری
دیدم از توصیفها بالاتری
سینه ی توصیفی من صاف نیست
هیچ تفسیری تو را کشّاف نیست
سینه خواهم مثل سینای کلیم
تا از این دریا برون آرم گلیم
هم سر خود گیرم ای سردار غیب
کس نیارد دم زدن در کار غیب
زَهره کو تا در پیاش گوید «هلا»
شیر نر میخواهمش گوید «بلی»
چارهای جز «لا» در این پندار نیست
جز شهادت تحفه ی دیدار نیست
حیدرا! الله اکبر از قدت
من چه گویم از منار مشهدت
«لَن ترانی» قید پرواز تو نیست
هیچ موسی محرم راز تو نیست
مرغ عیسی گرچه خوش اعجازی است
در هوای تو کبوتربازی است
نسل گندم کی شود همخوان تو؟
نان گندم نیست در انبان تو
یاعلی، هیجای حیرانی بس است
هیهی و هیهای طوفانی بس است
من که در آتش دلی، پروانهام
شاهد شمعم، نه آتشخانهام
این قدر بر من مزن رعد جلال
هین! میفکن در صف شیران غزال
چند میجویی زمن شعر فصیح
در دم من نیست انفاس مسیح
مرغ هشیاری ز جانم جَسته است
سینه از فرط تجلی خسته است
میروم... گرچه پشیمان نیستم
یاعلی! من مرد میدان نیستم
بیش از این، یارای پروازم نبود
قوّت جبریل، انبازم نبود