قسمت دوم
من وصیت می کنم آیینه را
سادگی را ، عشق را ، دیرینه را
عشق شرقی را سفارش می کنم
مهربان باشید ، خواهش می کنم!
دوستان جان من و جان شما
تا به بار آید گلستان شما
گل بگویید و گل افشانی کنید
ای مسلمانان مسلمانی کنید
تا بماند روح سبز رازقی
عاشقی کن عاشقی کن عاشقی
عشقِ ما ، عشقِ شما، عشقِ به هم
یادتان باشد عزیزان دلم
یادتان باشد پیام سیب ها
ورنه می پوسیم در آسیب ها
مرد رؤیاهای شرقی! با توام!
ای زن زیبای شرقی! با توام!
من پس از چندین زمستان و تموز
با توأم، ای کودکی های هنوز!
ما همه سوداگر یک نیّتیم
وارثان قرن مظلومیتیم
مرغ عشق ما، خروس جنگ نیست
هیچ پروانه، دلش از سنگ نیست
نیست اینجا بین شمع و شاپرک
مشکلی در کار عشق مشترک
عشق، فصل روشن فرهنگ ماست
خون، گواه پرچم گلرنگ ماست
ما گلیم بخت خود را بافتیم
سرخ و سبزی در سپیدی یافتیم
پنجه ی «الله» در این پرده باز
دست دشمن کی شود اینجا دراز
"پنجه ی دزدیده" از تقویم ماست
خمس این دار سپنج، اقلیم ماست
همچو «سوسن»، کُرد و ترک و ترکمان
یک نظر داریم ما، با «ده زبان»
شرقْ بانان، مهرکیشانِ سترگ !
مردمان شهرِ "ایران بزرگ"!
ای تمام آریایی های پاک
نیست بین ما حجاب آب و خاک
چون می و ساغر هماهنگیم ما
ظاهر و باطن همین رنگیم ما
پرچم پیوند ما ابروی یار
خانه بردوشیم چون زلف نگار
رونق این کلبه از نور خداست
در رگ ما خون «اِخوان الصفا» ست
گله ی «حیوان ناطق» نیستیم
ما به جز «انسان عاشق» نیستیم
عیش ما با عشق، «احلی من عسل»
مرگ ما مثل خداحافظ، غزل
نینوا نوروز جاویدیم ما...
بشنو از نی هر چه پوشیدیم ما
ما کجا افسون اهریمن کجا؟
دل کجا و شیشه ی بشکن کجا؟
امت ما ، مردم آهو شناس
"سامری" با ما نمیگیرد تماس
مثل خورشیدی میان آسمان
ملت ما می درخشد در جهان
اهل گفتارند، اما در عمل:
شیر ِمیدان اند با اهل دغل
گرچه بر اهریمنان شیر نرند
با رفیقان مثل شیر و شکّرند
قند خون دارند مانند انار
بس که خون جوشند و شکّر دانه کار
دوستان گاهی که کلکل می کنند
این «شکرآب» است ، خود حل می کنند
اهل نازک فهمی و لب خوانی اند
اهل خال و بوسة ربانی اند
بوسه اینجا یک زبان ملی است
خال لب، یکتا نشان ملی است
سرّ ما را بااشاراتی ظریف
می توان فهمید با«فکر لطیف!»[1]
1ـ«فکر لطیف» ،ازمبارک ترین معانی واصطلاحات در عرفان وحکمت ماست که برگرفته از حدیث امام صادق علیه السلام (الطفواالسرّ...)است .میتوان گفت:بدون فکرلطیف، ورود درعالم حکمت و هیچ گونه حظّ عرفانی وحِکمی ،میسر نخواهدبود.
***
غمزه ی افلاکیان معمار ما
تا ثریا می رود دیوار ما
ما گل تشریف قالی نیستیم
آدمک های خیالی نیستیم
دیدی اسکندر که شیر و شاه بود
در غزالستان ما روباه بود :
درجهان با طبل یونانی گذشت
چون به ایران آمد «ایرانی» گذشت
تربیت کردیم ما با لطف ربّ
هم مغول در این دبستان هم عرب
گاه با شمشیر گاهی با زبان
فاتحی کی دیده چون ایرانیان؟
ما اسیران عروسک نیستیم
از تمدن های کوچک نیستیم
شیر پستان فتوت نوش ماست
شیر جنگل سُخره ی خرگوش ماست
کس ندارد پشتبانی مثل ما :
شاه مردان، شیر و شمشیر خدا
ما به تاریخی مجلل می رسیم
ما به نسل ایل اول می رسیم
می شناسد ماهتاب آیین ما
سکه ی مهر است در کابین ما
شهر شیرین، شهر لیلا، شهر ماست
هفت شهر عشق، خرّمشهر ماست
نیست دیگر روح ما در گورتن
جاهلیت رفته از گیسوی زن
زن رسول فطرتِ حساسِ ماست
زن چراغ خانه ی احساس ماست
زن، شمیم عطر معصومیت است
زن شهید زنده ی جمعیت است
زن دراین فرهنگ ،«گل ناز »خداست
دختر زیبای اعجاز خداست
تا نباشد زن در این خاک عنیف
ما نمی فهمیم معنای "لطیف"
چون جهان از پرتو زن روشن است
راستی هر روزِ ما «روز زن »است
***
گرچه افتادیم چندی از نفس
مغرب از مشرق بر افروزد قبس
آن چنان که گفت آن «اقبال »ِپاک
از قدیم آباد شرق تابناک:
«دانه را صحرا نشینان کاشتند
حاصلش اَفرنگیان برداشتند»
دوستان! این متن تصویر شماست
عالَمی در قاب تقدیر شماست
پرتو این آفتاب از بامِ کیست؟
این تمدن خیمة خیّام کیست؟
«ابن سینا» برقی از ایوانتان
می تراود تا فلک ریحانتان
بر تمدن گاهواره ست این زمین
اطلبو العلمَ من المهد است این
آتش زرتشت در فانوس ماست
طور موسای طریقت ، طوس ماست
***
هم وطن! مردی تو ،دمسردی مکن!
دربهارستان خود زردی مکن
بس که ما با هم تلاطم کرده ایم
ساحل خورشید را گم کرده ایم
ورنه بامِ شام ما بی نور نیست
صبحگاهان آن قدَر هم دور نیست
گرچه مثل زلف شب تاریم گاه
آفتابی زیر سر داریم - آه!
قرن ما دیباچه ی خورشید هاست
قرن ما آبستن امّید هاست
قرن ما عطر تشرف می دهد
بوی پیراهان یوسف می دهد
قرن حاضر، یار غایب از نظر
می رسد ای دوستان همسفر
مثل آیینه برایم روشن است
مرگ بر اندیشه ی اهریمن است
غم مخور، این شب به پایان می رسد
آفتاب شهر خوبان می رسد
من برایت قصه می گویم بخواب
کوک خواهم کرد ساز آفتاب
برق شعر من درای رعد توست
آنچه می گویم برای بعد توست
بعد از این فوج ملایک می رسند
زائران صبح ، یک یک می رسند
موج موج از دور پارو می زنند
ذرّه ها در نور پهلو می زنند
باز باران، باز سبزه، باز نور
باز چشم نرگس باغ ظهور
خنده ی صبح از بناگوش فلق
باز خواهد شد به کوریّ شفق
سرو سیمین قصد قامت می کند
در چمن شور قیامت می کند
یاس ، مریم، لاله، شبنم، اطلسی
بر مشامم می رسد بوی کسی
بوی گل نه، بوی محشر، بوی حج
بر مشامم می رسد بوی فرج
آی دریا، آی صحرا، آی باغ
آی مهتاب، ای سپهر چلچراغ
گل پران پرنیان پوش آمدند
قدسیان باده بر دوش آمدند
آمدند آن سبزپوشان زمین
در طواف قبّه ای از یاسمین
گونه هاشان زادگاه آفتاب
سینه هاشان بارگاه ماهتاب
وه، چه شوری در سر تنبورهاست
صد نیستان در رگ ماهورهاست
لاله ی گوشم برایم خوانده است :
یک اذان تا صبح باقی مانده است!
با اذان مشرق ای اصحاب نور
منتظر باشید تا بانگ ظهور
منتظر باشید ای ققنوس ها
رو به پایانند این کابوس ها*
مشکات/ 7 ـ 1376
*نگاه کنید: اذان مشرق2.همین وبلاگ(بایگانی ها)