خبرازبال وپرندارم من
مرغ عشقم که سرندارم من
حال دوران زمن چه می پرسی؟
شب وروزوسحرندارم من
داغ دل تازه می کنم هرروز
خبری داغ تر ندارم من
تاپرستارچشم بیمارم
دل نقدونظرندارم من
گاه شک می کنم که مرگم را
گفته اندوخبرندارم من
کاردنیا به دیگران بسپار
هوس مختصرندارم من
چشم آهواگرچه شیرین است
زهره ی شیرنر ندارم من
به لب سرخ غنچه ها سوگند
حال خون جگرندارم من
تیرمژگان چه می کشی هرشب
تو که دانی سپر ندارم من
ای که ازحال عشق پرسیدی
مست مستم خبرندارم من!
خرده برمن مگیر اگر مستم
خرده ای درنظر ندارم من
غزلم عین اشک می جوشد
به ، ازین طبعِ تر ندارم من
به مقامی رسیده ام درفقر
که غم خیروشر ندارم من
برقضا وقدرنمی پیچم
تاب فهم آنقدرَ ندارم من
منم واین شبی که شمع من است
مهلتی تا سحرندارم من
چون نفَس آمدم که برگردم
کارازین بیشتر ندارم من
روزگاری غریب در راه است
جزدعا بال وپر ندارم من
برسر کارعشق می مانم
دست وپای سفرندارم من/مهدی مشکات(بیاتی ریزی)