اختر برج کربلا رقیه
عشق جگرسوز بابا رقیه
« دختر میگن باباییه راس میگن» مرغ دلش هواییه راس میگن
بابا ش که دیر بیاد دلش میگیره اگه نیاد ،یواش یواش می میره
اختر برج کربلا رقیه
عشق جگرسوز بابا رقیه
اونا که دختـــــر ندارن بدونن راز منو تو روضه ها بخونن:
شب همه شب خواب بابا می بینم شکوفه از باغ چشاش می چینم
دیشب دیدیم پیرهنش خاکیه توی چشاش یه راز غمناکیه
گفتم بابا تو هم دلت غریبه رفتنت واومدنت عجیبه
سفر میری، بی خبرم میذاری نصفه ء شب سر زدند عجیبه
یادم میاد تو کوفه گفتم یه بار : رو نیزه ها خندیدنت عجیبه
گل گل لب خند تو خیلی نیکه گلدون قلب من فقط کوچیکه..
اخـــــتر برج کربلا رقیه
عشق جگر سوز بابا رقیه...
حالا میخوام بگم بابای خوبم بی تو پر از زمزمه ء غروبم
بی تو بابا منو کتک میزنند به زخمای دلم نمک میزنند
بی تو ازین زندگی سیرم دیگه خداکنه زوتر بمیرم دیگه
موهای دخترت بابا سفید شد آره کوچیکم ولی پیرم دیگه
دخترچارساله که پیر نمیشه اونکه بابا داره اسیر نمیشه
برنمیگردی پیشمون ـ میدونم کارم تمومه بابا جون میدونم
گفتم اگه بیای شفا میگیرم خرابه را واست طلا میگیرم
اما چه فایده ..توکه بر نگشتی پا رودلم گذاشتی وگذشتی
حالا من و غروب غمگیر عشق حالا من و شهر غریب دمشق
حالا منو شکوفه های خسته حالا منو گلدونِ دلشکسته...
شب همه شب خواب بابا میبینم شکوفه از باغ چشاش میچینم
دیشب که دید خیلی غریب وخستم یک گل سربریده داد به دستم
حالا من و نگاه ارغوانی
حالا من وسکوت آسمانی../مهدی مشکات 1380