(بازنشر)
باتبریک سال نو
در بهارجوانی ام با دیوان سعدی علیه الرحمه آشناشدم وقصیده ی "بامدادان که تفاوت نکند لیل ونهار/خوش بوَ د دامن صحرا وتماشای بهار" ش راخواندم ؛ قصیده ای که انصافا طنین وحی دارد وهمسایه ی معجزه است ؛این شعرآنچنان شوروهنگامه ای درمن ایجادکرد که به هزار زبانم نمیتوان گفت... هفته ها گذشت وهمچنان زخمه های شورانگیزاین قصیده ،بر پرده های دلم چنگ جنون می زد ؛تا سرانجام در آن سالی که عیدنوروز وفطرش درهم آمیخته بود، اولین میوه ی این نهال بوستان سعدی به بارنشست ؛و اکنون این قصیده ای که ملاحظه خواهید کردنیز(هرچند ردپایی ازمعانی ومضامین شعرسعدی درآن دیده نشود؛ اما چنانکه اشاره شد ) تحت تاثیر فضا ی فیاض بوستان جانبخش او ،و ـ به هرترتیب ـ از اولین ارمغانی های همان نهال مبارک ، واز اولین سروده های سَره ی این بنده است....هنوز هم وقتی این سروده رامی خوانم راستی باورنمی کنم که این طرفه ، ازجوانی 21 ساله ونه چندان آشنا به رسم ورموز شعروشاعری سربرزده باشد؛اما هرچه هست، لطف الهی ،وازبرکت نفس کیمیایی آن پیامبرعشق وبهار و آشتی ،یعنی جناب مشرف الدین مصلح سعدی شیرازی علیه الرحمه است...
همچنین و درپی این ماجرا ،وقتی که ازمددبخت کارساز،با استاد بزرگ وبی مانندم جناب احمدعزیزی (عافاه الله)آشناشده واین رقیمه را برایشان عرضه کردم؛ با آن که آن جناب،عادت چندان به تعریف ازشعرکسی نداشت اما سرمست وحیرت زده ،آن چنان شد که دفترشعرم را به گل گلِ تشویق وتعابیر جانانه و جاودانه خود بیاراست ؛ازجمله آنکه ابیات این سروده را "منزلگاه حوران معانی و..." نامید وخدای را بر هرفضل ومنت بی دریغش سپاسگذارم و ازشما دوستان نیز تمنای دعابرای شفای عاجل آن یگانه ی دوران ومهرفروزان تاریخ ادبیات معاصر دارم.
***
عید بهار و موعد سلطان گل رسید
بخت قدح شکفت و نسیم رَزان وزید
تا مشت پر کنند درختان زنُقل دشت
تنپوش کرده اند حریر سپید عید
افشانده اند در قدح باده برگ گل
یعنی بهارِ مِی شد و «حیّ علیَ التَّرید»[1]
مینا! بهوش باشد که فرمود می فروش:
دوشینه پنبه ها دگر از گوش واکنید
دف بر زنان سپاه سپیدار، صف زدند
گویی قِران زُهره و مرّیخ شد پدید
دم بر زد از تنورِ شقایق حدیث طور
«فارالتّنورِ» نور، در این آیه بنگرید
بر پرنیان نِشسته، پری خو، چوپاره مُشک
رقصیده در قصیده ی خون، ارغوان دمید
گل کرده است مستیِ گلهای آتَشی
واکرده است سلسله، باد از جنونِ بید
موج ترانه جمجمه ی خاک را شکفت
خاکستر آن سر است که نشنید این نَشید
کِی گوش خسرو، این بشنید است و کی قباد؟
کاووس، کوس دولت این کَی کجا شنید؟
یا ذالجلال! این چه ترازوی مَعدِل است؟
هفت آسمان برابر خاکی توان کشید!
خاک از گلاب ناب سَبَق برده است، یا
شاباشْ ریخت ژاله، بر آلاله ی شهید؟
یا در زمین نگارِ بهشتی کشیده اند
یا سُرمه حور عین به مژگان من کشید؟
یحیی تبار غنچه به «تعمید» برده است؟
روح القُدُس گریبِ گل مریمی درید؟
اَشکال غیب، در دل مستان روزه دار
از شیشه ی کدام پریزاده بر پرید؟
خالی ببند شیشه در این نوبهار مست
کامروز می نخورده دلم پیرهن درید
واشهوتاه! سینه ی لیمو پر آب گشت
وانشأَتاه! کوزه ی خشخاش بتْرکید
گلبانگ بوس بوس، چو بر غنچه زد هَزار
لرزید عقل ناب چو ایمان سُست بید
گلها دمی به روضه ی یوسف گریستند
دستان هزار دست در این ماجرا بُرید
قمری گلو دریده زافغان- هلا هلا!
یعنی :مسیح در رگ ناقوس گل دمید
کوکوی وصل توست در این دشت، یا کریم!
هوهوی حسن توست در این شهر، یا شهید!
باران فیضِ توست براین "نیست بودِگان"
آب طلب نکرده مراداست ،یامُرید!
جام جهان نما افق دل گرفته است
ای قطره ها به محشر دریا خوش آمدید
پروانه سیرانفس وآفاق میکند
ازاین سفیرِ سوخته کس های وهو ندید
دانی که دانه های بهاری چه گفته اند؟
جانی بیا بباز که صد جان بری مَزید
این باده از کجاست که هر کس نخورد و رفت
غیر از سرابِ عیش و بجز خار گل نچید؟
شیطان که سجده بر گِل آدم روا نداشت
زیرا نه بوی آتش سلطان گل شنید
آخر نشد معیّنم، این کِلکِ خونْ شکر
شهد از چه خورد و حبّه ی خال که را مکید؟
قومی به روزه داری و قومی به انتظار
ما را نسیم مست «کُلی وَاشربی» وزید
چشم و چراغ باده ی «مشکات» روشن است
ای ماهِ من برآ، که برآمد هلال عید
نوروز 71(با اندکی ویرایش وافزایش)
.....................................................................................................
1 ـ حیّ علیَ التَّرید: (ترید:همان که ما درگویش خودمان "تلیت" میخوانیم ـ نان خردشده در دوغ وامثال ذالک )کلامی ضرب المثل گونه درزبان عرب است که ظاهرا بیشتر در برخی تعارفات مثلا وقتی سفره ای آماده شده باشد به کارمی برند
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوه ء الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجله? غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه ء سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه ء آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده ء یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تخته? دیبا دینار
این هنوز اول آزار جهانافروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزه? باغاند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشه? زرین عنب
فهم عاجز شود از حقه? یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار
تا نه تاریک بود سایه? انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزهای چند نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کرده ء ما میپوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار