چرا بسان رسولان خسته میمانی؟
و سوره ای که برای زمان نمی خوانی!
زمین تشنة صحرا تو را صدا زده است
بیا به گوش زمستان بگو که بارانی
شب و سکوت کویر و طنین خواهش باد
ببار دختر دریا، که روح طوفانی
به روح سبز تو دلبستگان فراوانند
دل صنوبری ات را اگر نلرزانی
برای خستگیِ دل همیشه فرصت هست
کنون به غنچه بیندیش و فرصتِ آنی
تو را به کنگرة آفتاب میخوانند
مگو که شمع شب آرای این شبستانی
گیاه دانش این شوره خاک را برگو:
خوشا به حالتِ بی حاصلی و نادانی
تو کوه باش که این خاکدانِ هرزآشوب
هزار وسوسه دارد برای ویرانی
بیا!.. ستوه شکن!.. آفرین! تبر برکش
کنون که صخره نوردیّ عشق می دانی
صدا بزن! که در این کوره راهِ کوهستان
حرامیان نظر دزد را بترسانی
زمان کتاب دلت را کتیبه خواهد کرد
قسم به تیشة فرهاد و پیشة مانی
برای طبع بلند خواهرم 1381