این ویرایش یکی از سروده های گذشته است که پیشتر با عنوان"جشن تشکر" تقدیم شده بود:
بازشد چشم جهانم ـ به به
" به جهان خرّم ازآنم " ـ به به
"عاشقم برهمه عالم" نم نم
چقدَر خوب شد امشب حالم
من اگر اینهمه امشب مستم
مال آن است که از خود جَستم
جَستم ازپیله ء کوچک بینی
چشم و ابروی عروسک بینی
در دلم جشن عروسی دارم
چقَدر حال ملوسی دارم
شب و تنهایی و یک دنیا عشق
تاچه حالی بکنم من با عشق!....
"""""""
من به لیلای شما "لا" گفتم
من به دنیا، "برو بابا!" گفتم
بروبابا ! من اگر دل دارم
صدوده مشکل خوشگل دارم
باتو من کار ندارم دیگر
دل بیکار ندارم دیگر
ای به گور تو وآن لیلی ها
های! راحت شدم ازخیلی ها....
برو دنیا که نداری خیری
نشنیدی؟..برو " غُرّی غیری *
چشم شهلای خودم واشده است
زاغِ چشمان تو رسواشده است
منکه طوطیِ بلاغی دارم
چه کلامی به کلاغی دارم؟
بروبابا که حنایت آخر
پیش ما رنگ ندارد دیگر
رفتی از خاطرمن؟ خوش گَلـــــــدی
برو امـــــــا نکند برگردی؟!
(ن.گ:سلوک شکّرین) /مهدی مشکات دیماه 1394
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
* غُرّی غیری : خطاب مولانا امیرالمو منین علیه السلام است به دنیا ،یعنی: (برودنیا) کسی جز مرا بفریب/این از فصیح وبلیغ ترین کلمات قصار درعرب است (غرّی غیری !!
در مأذنه ی شهر، امید قبسی نیست
گر هست برای منِ سرگشته بسی نیست
بیهوده در آفاق مگرد ای دل مجنون
جز داغ دل از محمل لیلی قبسی نیست
زنگوله ی ناقوس مجنبان که در این شهر
هرسینه صلیب است و مسیحا نفسی نیست
از ناکسی دهر، همین بس که زیاد است
در وقت خوشی یار و سپس کس به کسی نیست
تا باده ی عشق تو به پیمان بلا گشت
«دلگشته» در این دام، بسی هست و بسی نیست
این شور که در معرکه ی عارف شهر است
طوفان که شد آگاه شوی بی هوسی نیست
هرجا سخن عشق تو شد رفتم و دیدم
حرف است فراوان و در آن خانه کسی نیست
در مدرسه و خانقه و دیر و کلیسا
جز مرغ دلی چند میان قفسی نیست
فهمیدم از این همدلیِ شانه و زلفت
جز خاطرِ سرگشته تو را دسترسی نیست
بر کعبه نظر کردم و دیدم به درستی
غیر از دل بشکسته تو را آدرسی نیست!
خامُش لب سیراب تو بوسیدم و گفتم:
باری به حقیقت خبری تا نرسی نیست
دکان شکر، پیش لبش بشکن و بنیوش:
در عرصه ی سیمرغ مجال مگسی نیست
1386/مهدی مشکات
این نیمه ی دوم مثنوی"حسن یوسف" است که پیشتر، نیمه ی نخست آن را به مناسبت میلاد مقدس امام مجتبی علیه السلام تقدیم کردیم:
...چو نمرودیان فتنه افروختند
چو نامردمان کیش بفروختند
چو دینار و دین در هم انداختند
دل قرص مردم به نان باختند
چه طوفانی از شام انگیختند
که از کشتی نوح بگریختند؟
رَمِ فتنه آخر زمان کرده بود
دد و دام، قصد شبان کرده بود
زنان و زمان گوی و چوگان شدند
زنا زادگان مرد میدان شدند
چنان شد مزاج زمان زهرکام
که مردان به مردن بگفتند: «کام!»
بدین روی آن شاه خضرْآشنا
به حکمت پذیرفت اصلاح را
شکستی بدان کشتی نوح داد،
شکستی کز آن صد درستی بزاد
که تا آن سفینه ی هدایت نشان
امان یابد از مکر سفیانیان
همان کرد کاندر سقیفه ی خراب
از این پیشتر کرد آن آفتاب
رسالت همین بس مر آن ماه را
که بنمود از راه، بیراه را
چُنان انبیای سلف از تلف
نگه داشت مستضعفان خلف
نکشت او اگر خصم صد برگ را
ولی کشت با صلح خود مرگ را
چنان آب لطفی بر آن نار داد
که شیطان چو نمرود شد نامراد
«اشدُّ من القتل» اگر فتنه است
حسن، فتنه را کشت و از قتل، رست
فرو داشت جمع بداندیش را
نکو داشت اَلباقیِ کیش را
گذشت از سر شام، آن مهرْذات
که «انّ الحسَن یُدرءُ السّیئات»
گذشت از جهولان و معجز نبَست
که حلم ولیّ برتر از معجز است!
اگر شمسِ غیرت پر اخگر بوَد
ولی تاب مهرش چو مادر بود
که مهد زمین را نوازش کنان
شب و روز در گردش آرد نهان
شقایق نهادان نهان سوختند
که سینای عالم برافروختند...
بدین قصّه در حجره آن ماه شد
چنین بود یوسف که در چاه شد..
***
چه در کوزه، در یوزگان کردهاند
که دریا برآشفت چونان سپند؟
صدا زد که خاتون به فریاد رس
چه در بیکسی، جز توام نیست کس
بیا تشت را ، گرچه پشتت شکست
که تشتی دگر مر تو را نیز هست
در این تشت، یاقوت سرخ مذاب
دگر تشت را، دُرِّ در خون خضاب
در این تشت خون دل ارغوان
در آن تشت ، لعل لب و خیزران
ز «عَذب فرات» و ز «مِلح اُجاج»
ببین دُرّ و یاقوت در این زُجاج
در این شرحه شرحه دل تنگ من
نظر کن نظر کن به رنج کهن
نظر کن در این آتش ای مهرِ ناب
که باید بسوزی تو چون آفتاب
بسوزی که تابنده گردون کنی
همه لالهزاران جگرخون کنی
بیا ماه من، ای پرستار عشق
که فردا تویی آفتاب دمشق
تو که پا به پای همه سوختی
پرستاری از مادر آموختی
بیا ماهْ بانوی محرابْتاش
کنون محرم رازخورشید باش
منم شمع سر در گریبان خویش
بیا ای پرستار پروانهکیش
چو دامان من غرق مینا شده
سرِ دردِ دلهای من وا شده
نگین دلم مُهر مینا شکست
لب غنچه بشکفت و بر گُل نشست
به موی پریشان بیا پیشباز
که این رشته دارد سری بس دراز
بیا شانه و آینه روبهرو
ببین مویههای مرا مو به مو:
به ما، هر که میتاخت بیگانه بود
کنونا مرا خصم در خانه بود
به خرگاه من آتش افکند دوست
کسی را کجا دشمنی همچون اوست؟
به جز صیت زاغان در این بوستان
نوایی نمیآید از دوستان
همین دوستان، گرگ یوسفْدرند
چه نسبت به گرگان صحرا برند؟
چنان مار و کفتار، پهلوزنان
شبانگاه بستند راه شبان
مرا سوی در سوی، ره میزدند
همه رنگها مشتبه میزدند
چو خورشید از پرده میشد پدید
به خاک سیاه زمین میتپید
کران تا کران تیره و تار، شهر
زمان، قدرنشناس و غدّار، شهر
کنونا من و شهر شومِ شبح
من و «لیلةالغدر» نامصطلح!
در این شهرِ خاموشِ آوارْکوی
شب و شهرْتاشان خفاشْخوی
شب و دشنه و شیدِ شیّادها
شب و بغض مجروح فریادها
شب و شبهه ی خاک شنگرفْپوش
شب و سینهسنگان سنگرفروش
شب و اخم سنگین و سرد هلال
شب و زوزههای کریه شغال
شب و جعد گیسوی زّنارْتاب
شب و شوکران در گلوگاه آب
شب و تب، تب و لب، لب ناروَش
شب و زهرْخند قدح بر عطش
شب و ماهتاب کتانسوخته
شب و شبچراغ نهانسوخته
شب و فتنههایی که سوسو زدند
شب و چشمهایی که ابرو زدند
شب و سایة شهر دلواپسی
شب و کوچههای دل بیکسی
شب و شبْپرستان شاباش جو
شب، آبشتن رازهای مگو
شب از دشت خار مغیلان گذشت
ز پایاب اشک یتیمان گذشت
مر ا نیز شب سیرتان سوختند
که یوسف به دینار بفروختند
مرا لشکری از سیاهی، کنون
مرا نیز آهی و چاهی، کنون
چو یاقوت، محصور انگشترم
که خون در دل خویش میپرورم...
کنون خون به رگهای تقدیر شد
شقایق به صحرا علمگیر شد
گره بستهْ مشت دل خون ماست
نژاد شقایق که در دشتهاست
فدای تو خواهر، برادر شود
مبادا که این نسل پرپر شود
تو ای مقتل زندة پنجتن
که نذر بلا کردهای خویشتن
گرهْ کار دلها تو وا میکنی
ببینم چه در کربلا میکنی!
تو را میشناسم من ای مهر ناب
خبردارم ای دختر آفتاب
تو نذر دل خود ادا میکنی
قیامت به کرب و بلا میکنی
1376/مهدی مشکات