سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مهدی مشکات ـ شعرونظر

 

 

درد دل ما دوا ندارد

تقدیر خدا «چرا» ندارد

 

ماییم و دلی که می­شناسی

درویش که ادعا ندارد

 

فال دل و طالع جبین ­ام

بختیست که پادشا ندارد:

 

بی نقره سپید و بی طلا زرد

کم پایه زکیمیا ندارد

 

این عشق، حریم پادشاهی ست

هر چند حرمسرا ندارد

 

آلونک بی ریای درویش

جز ساغر کبریا ندارد

 

 از شعر سپید دست شستیم

رنگی دگر این حنا ندارد

 

مرغی که پرش شکسته باشد

موسیقی آشنا ندارد

 

در فکر اساس عیش باشیم

این دم دم گل بقا ندارد

 

پیمانه بگیر و غم رها کن

 دنیا به کسی وفا ندارد

 

می­ لرزی و رقص گل همین است

این قدر که پا به پا ندارد

 

پیراهن زلف خود به برکش

عریان بدنی عزا ندارد

 

گل دامن شرم برده بر دوش

بالاتر از این حیا ،ندارد

 

حقِ طرب این زمان ادا کن

چون می شود و قضا ندارد

 

ما را به حریم لطف بردند

آنجا که قضا ،بلا ندارد

 

در باغ همیشه داغ لاله

تشویش خزان بقا ندارد

 

آب از سر ما گذشت در عشق

دل منّت ناخدا ندارد


هرجا که دلی شکسته باشد

کس راه به جز خدا ندارد

 

عاشق، یله همچو زلف معشوق

می ­افتد و دست و پا ندارد

 

از قبر و قیامتم مترسان

آن خانه مگر خدا ندارد؟

 

دست دل عبد مست مسکین

جز کاسه ی ربّنا ندارد

 

می نزد حکیم، خوردنی نیست

تا جام جهان نما ندارد

 

راز قدَر و قضا مپرسید

ربطی به من و شما ندارد

 

آخر «خبر» از کجا توان گفت

این جمله که «مبتدا» ندارد

 

باران وجود را ببینید!

می­ آید و ردّ پا ندارد

 

در محضر چشم شیرگیرش

خون دل ما بها ندارد

 

رندی نخرند در خرابات

این جا نمک اقتضا ندارد

 

آهسته بیا که چشم بیمار

خواب است و سرِ صدا ندارد

 

مرغ حرم ای هزار دستان

جز بال و پر دعا ندارد

 

                               1378


ارسال شده در توسط مهدی مشکات(بیاتی)